کتاب مرگی بسیار آرام

اثر سیمون دوبووار از انتشارات ماهی - مترجم: سیروس ذکاء-ادبیات مدرن

مرگی بسیار آرام کتاب کوچکی است که در آن سیمون دوبووار ایام سخت ابتلای مادرش به سرطان را شرح داده است و از این نظر نوعی خودزندگی‌نامه محسوب می‌شود که به‌صورت داستانی تلخ و دردناک نوشته شده است. دوبووار در جهان فکری متفاوتی با مادرش زندگی می‌کرد؛ او روشنفکری اگزیستانسیالیست بود و مادرش تحصیلکرده‌ی یک مدرسه‌‌ی دینی کاتولیک. او نقبی هم به دوران جوانی و نوجوانی خود زده و گاه اشاره‌ای هم به سارتر، دوست و همفکر برجسته‌اش، کرده و درباره‌ی رابطه‌اش با او نوشته است. او در جای‌جای این کتاب، بی‌آن‌که اصول خود را فراموش کند، در تلاش است که اختلاف فکری با مادرش را به کناری بگذارد و وظایف فرزندی را به‌خوبی به‌جا آورد. دوبووار در این کتاب هم، مانند آثار داستانی دیگرش، از ادبیات به‌عنوان ابزارِ بیانِ افکار و ایده‌هایش بهره برده است.


خرید کتاب مرگی بسیار آرام
جستجوی کتاب مرگی بسیار آرام در گودریدز

معرفی کتاب مرگی بسیار آرام از نگاه کاربران
1

بزرگ‌ترین وحشت مادربزرگم در زندگی بیماری سرطان بود. با توجه به سنش همیشه وضعیت عمومی خوبی داشت، ولی هربار که به دلیلی کارش به دکتر می‌کشید، فورا از مادرم می‌پرسید @اون مریضیه رو که نگرفتم؟@ و خب، شوخی روزگار هم اینطور بود که دو سال پیش به سرطان مبتلا شد. با توجه به ترس قدیمی‌ای که از این بیماری داشت، بنا بر تصمیم اطرافیان قرار شد بیماری‌اش از او پنهان شود. برای دو سال تحت درمان‌های مختلف قرار گرفت، شیمی‌درمانی شد، آب رفت، ولی کسی از علت اصلی این‌ها با او صحبت نکرد و خودش هم دیگر سوال همیشگی‌اش را تکرار نکرد، انگار خودش هم فهمیده بود و از روبرو شدن با این اتفاق فرار می‌کرد. در روزهای آخر پزشک دو تصمیم پیش روی خانواده‌اش گذاشت: تحت آخرین عمل جراحی با شانس موفقیت 5% قرار بگیرد و چند ماهی بدون درد زنده باشد یا بدون عمل جراحی، چند هفته‌ای را با تغذیه وریدی و درد بسیار زنده باشد. پزشک با زبان بی‌زبانی پیشنهادِ به‌مرگی داد. عملش کردند و هرگز به‌هوش نیامد. روز آخر اصرار بر این داشت که حالش بهتر است و به خانه برگردد. لباس‌هایش را برای جراحی عوض کردند و در پاسخ به آخرین جمله‌اش که کجا می‌ریم؟ گفتند @نگران نباش، برمی‌گردیم خونه@. اینکه در آن لحظه‌ی پایانی نمی‌دانست قرار است به پیشواز مرگ برود بیش از مردنش متاثرم کرد

2

سوزان سانتاگ سه بار به سرطان مبتلا شد و بار سوم بیماری او را مغلوب کرد. او با بیماری‌اش مانند یک پروژه‌ی تحقیقاتی عمل کرده بود، تمام اطلاعات ممکن را در این‌باره جمع‌آوری کرده بود: از طریق مقالات، دایره‌المعارف، اینترنت، مصابحه‌ها. پسرش در کتاب سوزان سانتاگ در جدال با مرگ ماجرای مواجهه او با سرطان، روزهای پایانی و مرگش را نوشته و بارها در خلال این روایت تلخ، این سوال را از خودش و مخاطب نادیده‌اش پرسیده که شیوه‌ی برخورد پزشک در اطلاع‌رسانی به بیمار در حال مرگ باید چگونه باشد؟ آیا وقتی مرگ بیمار قطعی است، باید آب پاکی را ریخت روی دستش؟ یا کورسویی از امید را بازگذاشت؟
آن‌ها بدترین خبر را با پاکیزه‌ترین زبان دادند. آن‌ها می‌خواهند اطلاع‌رسان باشند، اما مطمئنا در جزوه‌های پزشکان هم راه‌هایی برای انتقال اطلاعات دشوار وجود دارد که لحن آن به لحن آدم‌های بیخیال شباهت نداشته باشد، اطلاعاتی که به فرد صدمه می‌زند، شما را به گریه می‌اندازد. فضای خالی بین زبان و واقعیت بینهایت وسیع است و به بیشتر بیماران و خانواده‌هایشان آسیب می‌زند. این‌جا احتمالا حقیقت به معنای قدرت نیست - هرقدر هم که آرزویش را داشته باشیم - اما این مسئله فهم آن را اجتناب‌ناپذیر نمی‌کند. بعد این پرسش پیش می‌آید که چنین فهم و درکی برای مادرم چه عواقبی داشت؟


3

سیمون دوبووار در @مرگی بسیار آرام@ روزگار مادرش را در هفته‌های پایانی زندگی‌اش روایت می‌کند، زنی سالخورده اما پرامید و سرشار از زندگی که در جدال با سرطان در حال مرگ است، ولی از بیماری‌اش اطلاعی ندارد. دوبووار و خواهرش تصمیم می‌گیرند بیماری‌اش را از او پنهان کنند تا باعث عذاب بیشترش نشوند. عذاب وجدان نویسنده از این پنهان‌کاری در صفحه به صقحه‌ی کتاب موج می‌زند و خود نیز بارها به این موضوع اشاره می‌کند.
مامان با اندوه و ناباوری نگاه کرد و پرسید: فکر می‌کنی به آن‌جا برگردم؟ تا به حال این یاس و تلخی را در چهره‌اش ندیده بودم، گویی آن روز فهمیده بود که از دست رفته است. فرجام کار را چنان نزدیک می‌دیدم که حتی با ورود خواهرم هم اتاقش را ترک نکردم. مامان گفت ظاهرا حال من اصلا خوب نیست که هر دوی شما اینجا مانده‌اید. وانمود کردم که عصبانی شده‌ام و گفتم: ماندم چون روحیه‌ات خوب نیست. از عصبانیت غیرمنصفانه‌ام ناراحت بودم. درست وقتی با حقیقت روبرو می‌شد و احتیاج داشت حرف بزند و خود را از آن خلاص کند، وادار به سکوتش می‌کردیم و می‌خواستیم دلهره‌اش را پنهان کند و تردیدش را نادیده بگیرد. به سیاق همه‌ی عمر، اینجا هم خودش را خطاکار می‌دانست و در عین حال فکر می‌کرد دیگران حرفش را نمی‌فهمند. اما ما هم چاره دیگری نداشتیم، زیرا اولین چیزی که به آن احتیاج داشت امید بود

آیا باید او از آنچه درون بدن خودش می‌گذشت مطلعش می‌کردند؟ آگاهی از بیماریِ خود حق طبیعی بیمار نیست؟ دوبووار با دیدن جسم هتک حرمت‌شده‌ی مادرش، آلام و فریادهایی که از درد می‌کشید و بارها این سوال را از خودش می‌پرسد که آیا بهتر نیست به شیوه‌ای او را از درد کشیدن نجات داد و @راحت کرد@؟ سوالی که آن را به شیوه‌های مختلف با پزشکش در میان گذاشته و هربار برخورد تندی دیده بود. این دو پرسش اخلاقی - شیوه‌ی اطلاع رسانی به بیمار و اتانازی - انسان را در موقعیتی پارادوکسیکال و بحرانی قرار می‌دهد. بخصوص برای روشنفکری چون دوبووار
مامان را نگاه می‌کردم. آنجا بود، حاضر و هوشیار، یکسره بی‌خبر از آنچه بر او می‌گذشت. بی‌خبری آنچه درونمان می‌گذرد امری‌ست طبیعی؛ اما او حتی از بیرون بدنش هم بی‌خبر بود. از شکم زخمی‌اش، از لوله‌ای که در بدنش کار گذاشته بودند و کثافاتی که از آن بیرون می‌ریخت، از رنگ کبود صورتش. دیگر آینه نمی‌خواست، چون چهره نزار و محتضرش برای او وجود خارجی نداشت. فرسنک‌ها دور از جسم در حال پوسیدنش می‌آرامید و خواب می‌دید، با گوش‌هایی مملو از دروغ‌های ما و با همه‌ی وجودش که در امیدی پرشور خلاصه می‌شد: شفا یافتن. با چشمانی درشت و نگاهی ثابت و اندوه‌بار به من چشم می‌دوخت، گویی نگریستن را دوباره کشف کرده است. با نگاهش به دنیا می‌چسبید، همانطور که با ناخن‌هایش ملافه را می‌چسبید تا غرق نشود: زیستن! زیستن! دلم می‌خواست از رنج‌های بی‌ثمر خلاصش کنم: دور از چشمش نیمی از غذایش را در سطل خالی می‌کردم و می‌گفتم همه‌اش را خوردی


به چند دلیل این را کتاب شاهکاری در نوع خود می‌دانم. نخست آنکه یک کتاب جیبی صد صفحه - بسته به تجربه‌های شخصی خواننده - می‌تواند چالشی عمیق در او ایجاد کند که پیش‌تر در متن بالا به آن اشاره کردم. دوم آنکه نباید کتاب را به یک روایت صرف از روزهای آخر بیمار تقلیل داد، اصلا چنین نیست. این تنها یک وجه از کتاب است. در وجهی دیگر، به رابطه‌ی پر فراز و نشیب مادر و فرزند پرداخته می‌شود، رابطه‌ای که از نوجوانی فرزند به علت رفتار تندخو و مذهبی مادر دچار نقصان شده و حالا بواسطه بیماری دوباره پا گرفته است. دوبووار بارها به روزهای گذشته بازمی‌گردد و خاطرات مشترکش با مادر را مرور می‌کند، خوشی‌ها، لذت‌ها، تلخی‌ها. علاوه بر این، دوبووار با صداقت و صراحت از گذشته‌ و روزگار مادرش می‌نویسد، از زندگی‌اش که دوبار از دست رفت، یکبار بواسطه‌ی مقدس‌مآبی که تمام جوانی مادر را هدر داد و یک‌بار بواسطه‌ی مرگ. با این وجود او در روزهای پایانی یک‌بار هم دعا نکرد، هیچ کشیشی را برای اعتراف نپذیرفت و از دوستان مذهبی‌ش کناره‌گیری کرد
بیماری قالب خشک پیش‌داوری و ادعاهایش را شکسته بود، شاید بدین خاطر که دیگر نیازی نبود پشت آن‌ها پناه بگیرد. دیگر صحبت از کفّ نفش و از خودگذشتگی نبود. پیروی بی‌چون و چرا از غریزه‌ و امیالش عاقبت او را از قید بغض و کینه رها کرده بود. زیبایی و لبخند به چهره‌اش بازگشته بود و این خبر از آشتی آرام مامان با خودش می‌داد. حال که در بستر احتضار افتاده بود، این هم نوعی خوشبختی به‌شمار می‌رفت

واکنش منتقدان مذهبی دوبووار به بیماری مادرش و کنایه‌های آن‌ها وقیحانه است. آن‌ها علت پریشانی خانواده دوبووار را در مواجهه با بیماری مادر، لامذهب بودن می‌دانند. دوبووار در این کتاب، پاسخی کوتاه اما تکان‌دهنده به آن‌ها می‌دهد
مامان زندگی را همان‌قدر دوست داشت که من دوست دارم. در روزهای احتضارش ، نامه‌های زیادی به دستم می‌رسید که آخرین کتابم را نقد و بررسی کرده‌ بودند. مقدس‌مآبان با دلسوزی کنایه‌آمیزی نوشته بودند: @اگر ایمان خود را از دست نداده بودید، مرگ چنین هراسانتان نمی‌کرد.@ و پیش خودم به آن‌ها جواب دادم همه‌تان سخت در اشتباهید. مذهب، چه برای مادرم و چه برای من چیزی نبود جز امید به کامیابی پس از مرگ. ابدیت نمی‌تواند تسلی‌بخش انسانی باشد که زندگی را دوست دارد، اما مرگ را پیش روی خود می‌بیند



4

دکتر کوبلر راس، نوشته‌های بسیار مفید و روشنگری پیرامون موضوع مواجهه با مرگ - بیمار و اطرافیانش - و شیوه‌ی اطلاع‌رسانی در مورد بیماری دارد. عقیده‌ی او بر این است که اکثر بیماران حتی بدون نیاز به صحبت از وخامت اوضاع با خبر‌ می‌شوند و نزدیک شدن مرگ را حس می‌کنند، اما در هر صورت بهتر است تا حد ممکن بیمار را بدون ناامید کردن، از وخامت اوضاع و خطری که تهدیدش می‌کند مطلع کرد تا هم به کارهای نیمه تمام خود بپردازد و هم از جنبه‌ی روحی آماده‌ی شرایط سخت‌تر شود. تجربه‌های او حاکی از این است که اکثر بیماران از آنچه ورای نقاب خوشحال و خندان خانواده‌ها می‌گذرد خبر دارند و بیمار نیز اغلب به دلیل انکار خانواده علی‌رغم نیاز ضروری‌اش تمایلی به صحبت درباره‌ی این موضوع ندارد. در حالی که صحبت درباره‌ی ناامیدی‌ها و ترس‌ها و حتی مرگ باعث سبک شدن بار سنگین بیمار و آسودگی بیشتر او می‌شود و کار خانواده را هم برای پذیرش فقدان او بعد از مرگش راحت‌تر می‌کند. راس ثابت می‎کند که صحبت نکردن درباره‌ی این موضوع بیش از آنکه بخاطر بیمار باشد، بخاطر ترس و انکار پزشک یا خانواده‌ی اوست. جمع‌بندی و اتخاذ درست‌ترین و انسانی‌ترین تصمیم در چنین شرایطی، بخصوص در جایگاه خویشاوند بیمار بسیار دشوار است، اما دکتر راس در کتاب پایان راه به نکات بسیار ارزشمندی در این‌باره اشاره کرده که قطعا می‌تواند تا هدی راهگشا باشد

پی‌نوشت 1: عنوان کتاب ایهامی جالب و دردناک دارد. از سویی مفهوم زمان را در خود دارد، تحلیل رفتن تدریجی مادر دوبووار را در پیشرفت بیماری تداعی می‌کند و از سویی دیگر کنایه‌ای است از سخن پزشکان که گفته بودند او مرگی آرام و بدون درد خواهد داشت، در صورتی که آنچه اتفاق می‌افتد به‌صورت دیگری‌ست: پرستار گفت خانم عزیز من به شما اطمینان می‌دهم مرگی بسیار آرام خواهد بود. دکتر‌ها گفته بودند مامان مثل شمع خاموش می‌شود، ولی این‌طور نشد، اصلا این‌طور نشد

پی‌نوشت2 : می‌خوام یک نسخه از @مرگی بسیار آرام@ ر برای مادرم بگیرم، پیشبینی نمی‌کنم چه حسی از خوندنش پیدا کنه، ولی فکر می‌کنم لازم هست که این کتاب رو بخونه

مشاهده لینک اصلی
اندیشیدن علیه خویش اغلب مفید و ثمربخش است.اما داستان مادر من داستان دیگری بود:او علیه خود زندگی کرد.سرشار از شور و شوق بود اما تمام نیرویش را به کار می بست تا ان را پس بزند و این رد و انکار را به زور به خودش بقبولاند.در ایم کودکی،تن و جان و روحش او را زیر آوار مقدسات و منهیات و محرمات مچاله کرده بودند.به او یاد داده بودند به خودش سخت بگیرد.در درونش زنی خونگرم و آتشین مزاج نفس میکشید،اما کج روییده شده و مثله شده و بیگانه با خویشتن...

مشاهده لینک اصلی
کتاب های مرتبط با - کتاب مرگی بسیار آرام


 کتاب اصول و تکنیک های داستان نویسی نوین در جهان (جلد اول)
 کتاب چهره ی پنهان عشق
 کتاب دیوانه ها در زمین بازی
 کتاب بکت،پایان بازی نوشتن
 کتاب نظریه سیستم ها و تغییر پارادایم در جامعه شناسی
 کتاب درآمدی بر فهم جامعه ی مدرن _ کتاب چهارم